با من حرف بزن

بسم الله الرحمن الرحیم

با من حرف بزن

تجربه های مادری

یکی از بزرگترین تجربه های من در رابطه با فرزندانم این است که هیییییییچ دارویی بهتر از همبازی شدن و گوش دادن به حرف هایشان در رشد و بهبود سلامت روح و جسم آنها موثر نیست.

پسر بزرگ من شش سال دارد. گاهی دچار حمله های آسمی و سرفه های شدید و پشت سر هم میشد که دو روز یا بیشتر طول میکشید. اول به عنوان حساسیت فصلی و سرما و گرمای هوا یا حتی یک بیماری ارثی پذیرفتمش و به درمان دارویی سنتی و صنعتی آن می پرداختم که پس از یک هفته حالش رو به بهبود می رفت و من خوشحال ازینکه بالاخره تمام شد اما دو ماه بعد دوباره همین آش و همین کاسه!

یکبار به زمان شروع این سرفه ها و حالات خودم و همسرم و پسرم دقت کردم. متوجه شدم هر وقت ما حال و حوصله ی درست وحسابی نداریم و زیادی بکن نکنش می کنیم و او زمان زیادی پای تلوزیون صرف میکند؛ یا وقتی بخاطر بخاطر شیطنت های آخر شب دعوای حسابی میشود و درنهایت با بغض و ناراحتی میخوابد، بلافاصله سرفه ها شروع میشوند!

یک بار بجای داروهای مختلف و معطلی درمطب این پزشک و آن پزشک، فقط یک جوشانده سرماخوردگی برایش درست کردم و شب، قبل از خواب بعد از قصه ی هر شبش، دوساعت تمااااام با پسرم حرف زدم!! در واقع دو ساعت به حرف هایش گوش دادم . برایم از ناراحتی هایش ، آرزوها و تخیلاتش و خواب های وحشتناکی که میبیند گفت. حتی به بعضی خطاهای یواشکی مثل برداشتن دوربین شکاری پدرش که خیلی رویش حساس بود و به هیچ وجه اجازه دست زدن به آن را نمیداد، اعتراف کرد !!  نفس راحتی که بعد از گفتن این حرف ها میکشید….مثل آب روی آتش اضطرابی که در نگاهش بود را کم کم خاموش میکرد. و آخر سر با دیدن چهره ی خسته و خوابالودم و موهای پریشان شده و درهم وبرهمم که حکایت از صبوری فراتر از توان میداد!!!!! با گفتن جمله ی مامان جون خیلی دوستت دارم چشمانش را بست و خوابید.

باخودم گفتم مگر میشود یک بچه ی شش ساله انقدر حرف برای گفتن داشته باشد؟؟؟!!!! چقدر فرو بردن این حرفها برایش سخت و دردناک بوده که به آن شکل جسمش را نشانه میرفته…

جالب است بگویم…روزهای بعد از آن شب، دیگر خبری از آسم و سرفه های آزار دهنده نبود…

دیگر نمیگذارم کار به آنجا بکشد؛ حرف ها و رازگویی های آخر شب ، بخش جذاب و دوست داشتنی من و پسرم شده است، آنقدر جذاب که من، به عنوان یک مادر نویسنده…بسیاری از سوژه های داستانها و یاد داشتهای روزانه ام را از خیال پردازی ها و ماجراهایی که از ذهن او تعریف میشود میگیرم.

خدایا شکرت

نویسنده: فاطمه تفقدی

لطفا به این مطلب رای دهید:
[تعداد: 1    میانگین: 5/5]

دیدگاهتان را بنویسید